سرزمین مادری

حسرت باران

در خواب گشتم

در پائیزی سرد

شیشه احساس را  ،نا بخردانه بشکستم

در خواب بودم

که طوفان بر ساحلم زد   - باز غم دوست آتش بر خرمنم

در پائیزی تلخ     

آنچنان ترسی بر جان دارم همیشه.

هراس از کوچ پرستوی این خانه

هرگزم نیست تاب سفرت              

ای همسفر دلباختگی های قرن

در خواب بودم                

نابخردانه سنگ بر کبوترها زدم

ترسم که ....                  

ترسم نیایی سوی تنهایی اینجا

دیگر نیستم  اگر دیر باز آئی

نادم و سرگشته با خروار درد خویش 

 ایمان دارم به قلب پاک صحرائیت

ساحل آرام دل        - اینجا دشتی تشنه می گرید

این جزیره تنها در حسرت صدای امواجت

من هستم باز در حسرت باران 

 چون خاکستر تشنه

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...